«حج» را از ایتام هدیه گرفتم

کد :
63646
آخرین به روزرسانی :
15 اسفند 1402 - 09:25

از پیشنهاد صفحه ««حج» را از ایتام هدیه گرفتم» به دیگران متشکریم.

Enter the email address of the recipient.
HTML is not allowed in this field.
دسته بندی
مشارکت‌های مردمی

«حج» را از ایتام هدیه گرفتم

خیره به تلویزیون، دلم می‌خواست لباس احرام بپوشم و گرداگرد خانه خدا بچرخم. آن‌قدر پولدار نبودیم که حتی تصور کنم روزی خواهد رسید که پایم به مکه برسد و در آنجا دست به آسمان بگشایم و خدا را بخوانم. بی‌تردید رفتنم به مکه را «ایتام» هدیه دادند و شدم «حاج خانم».

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی کمیته امداد، منیژه روشن‌زاده از حامیان اکرام ایتام و محسنین استان اردبیل، به مناسبت 14 اسفند سالروز تاسیس کمیته امداد به فرمان امام خمینی(ره) و آغاز هفته احسان و نیکوکاری، با حضور در برنامه زنده تلویزیونی «تزه گون» بخشی از زندگی خود را روایت کرد:

ماه رمضان سال 1384، وقتی پاییز به نیمه رسیده و برگ‌های زرد روی شاخه‌ها جای‌شان خالی می‌شد و باد آنها را می‌بُرد، جلوی مصلی اردبیل، چشمانم به میزهایی افتاد که روی‌شان پر بود از عکس بچه‌ها. برگ‌ها روی‌شان می‌افتادند و دستِ باد آنها را تکان می‌داد.

جانماز و قرآن را در کیف کوچکی گذاشته و آماده شب قدر بودم و اینکه ده مرتبه بگویم:

- الهی بعلیٍّ بعلیٍّ بعلی(ع)

نزدیک‌تر شدم و نمی‌توانستم چشم از صورت کودکانِ معصوم بردارم.

- آقا ببخشید این بچه‌ها...

- سلام. می‌خواهید حامی یتیمان شوید؟

در ذهنم «حامی ایتام» جولان داد. وسع مالی خوبی نداشتم. با یک حقوق کارمندی چطور می‌توانستم حامی هم بشوم و به کسی کمک کنم. یاد بچگی‌هایم افتادم که شیفته حضرت علی(ع) بودم که یتیم نواز بود و یاریگر کودکانِ نیازمند. حالا خدا مرا در برابر این نگاه‌های کودکانه قرار داده بود که نمی‌توانستم چشم از آنها بردارم. در ذهنم تکرار می‌شد: «بعلیٍّ بعلی(ع)».

از بین تمامی آنها، کودکی بیشتر دلم را روانه دلش کرده بود. نمی‌شد نگاهش نکرد و نمی‌شد با او حرف نزد. دست روی صورتش گذاشتم و آن را برداشتم.

شناسنامه فرزندِ جدیدم را در کیف گذاشتم، کنارِ قرآن و جانماز. وقتی قرآن بر روی سر گذاشتم و رسید به: «بعلیٍّ بعلی(ع)» اشک روان شد و گویی دست در دستِ آن کودک هر دو با هم نشسته بودیم در مصلی بزرگ اردبیل و دعا می‌خواندیم.

اینک از آن روز 18 سال می‌گذرد. بعد از اینکه نخستین فرزند معنوی به زندگی‌ام وارد شد، اتفاقات با برکت و خوبی برایم افتاد و نذر کردم هر بار که حاجتی برآورده یا گرفتاری خود یا اطرافیانم حل شود، فرزندی را به سرپرستی قبول کنم و با این حقوقِ ناچیز، مبلغی را به حسابش واریز کنم که برکت را با همین کار لمس کردم.

اکنون 14 فرزند معنوی دارم. با خودم می‌گویم به نیت 14 معصوم(ع) حمایت از این بچه‌ها را بر عهده گرفته‌ام که آخرتم را بهتر بسازم و توشه‌ای پُربار داشته باشم.

وقتی فکر می‌کنم، باورم نمی‌شود که کمک به این بچه‌ها برکتی به زندگی‌ام بخشیده است که هر لحظه احساس شادکامی می‌کنم و خانواده‌ام را خندان و شاد می‌یابم.

اما اتفاق بزرگی که به همین برکت برایم افتاد، غیرقابل باور است. جایی که عادت داشتم «مدینه و مکه» را از تلویزیون تماشا کنم، کِی در ذهنم خطور کرده بودم که روزی گام در خاک عربستان می‌گذارم و مهمانِ خانه خدا می‌شوم!؟

چشم از آن دعوتنامه خدایی برنمی‌داشتم که نامم بر روی برگ‌هایش حک شده و بلیط پروازم به سرزمین مِنا بود. کسی در گوشم می‌گفت:

- منیژه روشن‌زاده خوش آمدی

مگر چقدر پولدار و متمول بودم که بخواهم راهی سفر «حج» شوم؟

باور کرده‌ام که هدیه آن بچه‌ها است. «مکه» را آن کودکانِ مظلومِ معصوم به منِ کمترین هدیه دادند تا وارد صحرای عرفات شوم و دلم را رها کنم تا آسمان.

چقدر این بچه‌ها خوب هستند که بعد از بازگشت کسی گفت:

- حاج خانم

و من غرق شادی شدم که خدایا مگر ممکن است؟

در برابر کعبه، یکایک بچه‌ها از ذهنم گذشتند. من بودم و دلی که وصل شده بود به عظمت خدای متعال، پیامبرش محمد(ص) و مولا علی(ع) که مرا تا اوج می‌برد و این بچه‌ها چه کادوی ارزشمندی به من داده بودند که بتوانم بی‌بال، پرواز کنم.

آرزویی دارم...

هنوز آرزو و حاجتی دارم و از خدا می‌خواهم که آن را برآورده کند تا دوباره به تعداد بچه‌ها اضافه شود. ماه رمضان 1402 در پیش است؛ دلم هنوز گرداگر مصلی بزرگ اردبیل می‌چرخد. میزهای حامی‌یابی برقرارند و شاید این‌بار برف روی شناسنامه‌های کودکان بنشیند و من که حاجت گرفته‌ام، کودکی را... .

خدایا مددی.

انتهای پیام

X
می‌خواهم کمک کنم (واریز آنلاین)
X