
اشک «ثنا» در جشن عبادت
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی کمیته امداد، ساعت 10 صبح یکم اسفند هزار و چهارصد و دو بود. در مصلی بزرگ اردبیل 350 کودک 9 ساله کنار هم آمده بودند تا جشن تکلیفشان را جشن بگیرند.

علیرضا حسیننژاد، مدیرکل کمیته امداد استان اردبیل با توجه به جو حاضر در برنامه، رویکرد سخنرانیاش را برگرداند و در سخنانی کوتاه، با بچهها در مورد سن تکلیف و از عمل به واجبات دینی سخن گفت.

برنامههای شاد عروسکی و خواندن سرود دسته جمعی، همه را به ذوق آورده و قهقهه به راه بود. بچهها از خوشحالی یک جا بند نبودند و مدام دست میزدند و جیغ و هورا میکشیدند.

مقابل هر کدامشان جانمازی پهن بود با مهر و تسبیح. روی جانماز، ماه رخ نمایی میکرد و تصویری از گلهای زیبا که دور تا دورش چیده شده بودند. چادر و مقنعهای سپید با گلهای سرخ که چشم نواز بود و همه بچهها را در حالت دعا و نیایش قرار میداد.

مجری پس از اجرای پر شور و نشاط، در واپسین دقایق برنامه از «مادر» گفت. وقتی صدایش از بلندگو پخش شد: «بچهها امروز خوشحالتر از شماها، مادرهاتون هستند که بزرگشدن دخترانشون رو میبینن و پر نشاط هستند که آغاز راز و نیازهاتون با خالق رو جشن بگیرن. مادرهایی که خیلی زحمت کشیدن تا شما بزرگ بشین و به اینجا برسین. حالا بچهها، از همهتون میخوام در حد یک دقیقه برید دست مادرتون رو ببوسید و برگردید سر جاتون»
در چشم بر هم زدنی همه رفتند. مادرها خیلی راضی به دست بوسی نبودند و کودکان را به آغوش میگرفتند و دخترانی که به زور دست مادر را غرق بوسه میکردند.
در طول مصلی، جانمازهای خالی دیده میشد که تا چند لحظه پیش پر از بچه بود. در این بین، فقط یک کودک به چشم میخورد که از جایش بلند نشده بود. بغض آرام گلویش را فشرد و اشکی از چشمش بیرون ریخت. ماتم در خانهاش را زد و او حتی برنمیگشت پشت سرش را ببیند که دیگر همنوعانش در آغوش مادر آرام گرفته بودند.
از ذهن گذشت که شاید «مادر» برای او به پایان رسیده باشد!
چه کسی باید به مجری میگفت که شاید کسی مادرش را از دست داده باشد؟ برای دلداری آن کودک چه می شد کرد؟ به هر طریقی بود از مجری خواسته شد تا به بهانه خواندن سورهای از قرآن صدایش بزند و جایزهای به او بدهند تا شاید کمی آرام گیرد.
پس از دستبوسی، بچهها شادتر از قبل برگشتند سر جایشان. مجری او را صدا زد:
- خب من از این خانوم میخوام بیاد برامون قرآن یا یه شعر بخونه
نمیخواست از جایش بلند شود یا فکر میکرد انگشت اشاره مجری به سمت او نیست. اما اصرارش را که دید، برخاست. دستانش اشک را پس میزد و گامهایش را آهستهتر برمیداشت. هنوز بغض فرو خوردهای گلویش را میرنجاند و نمیتوانست با سیل اشکها مقابله کند. مجری گفت:
- بچهها دوستتون رو تشویق کنین
صدای دستها همهجا را فرا گرفت. بعد پرسید:
- خودت رو برامون معرفی میکنی؟
سکوت حاکم شده بود و همه منتظر برای شنیدن صدایش. دستانش میلرزید و با صدایی لرزان گفت:
- ثنا
- چه اسم خوبی داری. بچهها ثنا یعنی ستایش کردن که به برنامه امروزم مربوط میشه و چقدر خوب که ما ثنا خانوم رو دعوت کردیم. حالا یه سوره از قرآن یا یه شعر برامون میخونین؟
سکوت دوباره حاکم شد. بلندگو را گرفت و همچنان لرزش دستش قابل مشاهده بود. مجری دست روی دستانش گذاشت تا کمی اعتماد به نفس داشته باشد. خواند:
- قل فو والله احد. الله الصمد
اما شانههایش لرزید و قرائت ناتمام ماند. کسی به «فُو» گفتنش به جای «هُو» گفتن نخندید و همه ناراحت بودند از اینکه او را رنجاندهاند تا اینکه صدای زنی در کنار سن، همه را متوجه مادرش کرد! که میگفت:
- ثنا، دخترم ادامه بده. چرا جو گیر شدی؟
با همه تلاشها، او ادامه نداد و مجری جایزهای را به او هدیه کرد. حین برگشت، مدیرکل کمیته امداد استان اردبیل دستش را گرفت و از او دعوت کرد تا در صندلی کناریاش بنشیند. هق هق گریه بود و دستی که بر سرش کشیده میشد تا شاید دیگر اشکی نبارد.

از همان لحظه، امدادگران کمیته امداد استان اردبیل چشم از این دختر برنداشتند تا بدانند مشکل اساسی او چه بود؟ پس از پایان مراسم، از مادر و دخترش دعوت شد تا برای دقایقی در مورد زندگی و مسائلی که دارند صحبت کنند. بعد از آن، ثنا به مشاوره تخصصی سپرده شد تا بیشتر و بیشتر به حل مشکلاتش کمک شود.
ساعت دوازده سوم اسفند هزار و چهارصد و دو، راهی منزل «ثنا» میشویم. از خیابانهای شهر نیار، شهر مقدس اردبیلی میگذریم و به کوچهای باریک میرسیم. دری رنگ و رو رفته به رویمان گشوده میشود. تمامِ خانه در آشپزخانهای کوچک و هال خلاصه شده که همانجا محل پذیرایی است در حدود چهل متر.
تلویزیونی که روشن است و وقتی میخواهیم برای صحبت بیشتر خاموشش کنیم، ثنا آن را از برق میکشد چون کنترلی در کار نیست و تلویزیون کلید ندارد.
آینهای کوچک که به دیوار زده شده و در بوفهای چند ظرف چینی گذاشتهاند. یک بخاری، خانه را گرم میکند و دیگر چیزی در خانه به چشم نمیخورد.
مددکار خانواده دو هدیه را تقدیم خانواده میکند. یکی عروسکِ خرس سفیدی است که ثنا آن را به آغوش میکشد و دیگری ماشین اسباببازی کامیونی که برای برادرش حسام است.
مادر از همسری میگوید که به دلیل اعتیاد به مواد مخدر «شیشه» دیگر سراغ او و فرزندانش نمیآید. به دلیل مشکلات متعدد و تامین هزینههای زندگی، در منازل دیگران به نظافت و شست و شو میپردازد و سه روز از هفته را به این کار مشغول است و ثنای 9 ساله، مسئول مراقبت از زندگی و برادرش، حسامِ شش ساله میشود وقتی مادر منزل نیست.
او میگوید:
- میخواهم فرشبافی یاد بگیرم و در خانه مشغول به فعالیت شوم تا از بچهها دور نباشم
مسئولان کمیته امداد پیشنهاد میدهند که حتما در کارگاههای آموزشی فرشبافی شرکت کند تا پس از گذراندن دورههای تخصصی، با دریافت تسهیلات اشتغال و خودکفایی، در منزل و در کنار فرزندانش به کار مشغول شود و کسب درآمد کند.
ثنا، به دور از صحبت بزرگترها، در دنیای کودکانهاش مشغول بازی با عروسک است. در کنجِ بوفه، دو عروسک بازی به چشم میخورد که شاید به دلیل اینکه خراب نشوند، در آنجا گذاشته شدهاند. او دست به سر عروسک میکشد و صورتش را نوازش میکند.
وقتی از او پرسیده میشود میخواهد در آینده چه کاره شود، میگوید:
- معلم
سکوت جو را در دست میگیرد. واژه «معلم» جولان میدهد. چرا برعکس دیگر بچهها از پزشک یا مهندس شدن نگفت؟ شاید دلش میخواهد روزی سختیهای زندگیاش را برای بچههای دیگر تعریف کند تا بدانند چه روزگار سختی را پشت سر گذاشته!
از خانه خارج میشویم. در مقابل منزل، چند کودک در زمینِ خاکی، فوتبال بازی میکنند. ثنا پشت در است و دست تکان میدهد. دست در دستِ عروسک داده و میخندد.
شاید بعد از اینکه ما رفتیم، برگردد و دست مادرش را ببوسد که در نبود پدر، بار زندگی را بر دوش گرفته و میکوشد نیازهای کودکانش را تامین کند. شاید آن لحظه دستان مادرش به یادش افتاد که مدام با آب و جارو و مواد شوینده همراه است. شاید دلش پر کشید برای مادرش که هم مادر است و هم... پدر.
انتهای پیام