
این خانه بهشت است
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی کمیته امداد، ساعت ده و سی دقیقه صبح راهی مشگینشهر میشویم. شهرستانی که در مرکز استان اردبیل قرار دارد. جایی که انگورهایش بسیار معروف است و باغ و بستانهای بسیار، سرسبزی خاصی را به این منطقه داده است.
هفدهم مهر ماه است و سردی هوا بر گرمایش میچربد. باد به تندی میوزد. گاهی با صدایی مهیب در برخورد با خودرو، رد شده و میرود و گاهی ابری را تکان میدهد.
پس از مسافت دو ساعته و رسیدن به مشگینشهر، راهی روستای «اوت پاشا» میشویم. خاکی و صعبالعبور. حدود چهل و پنج دقیقه تا مقصد فاصله داریم و پستی و بلندیهای بسیار، یادآور بازی سُرسُره کودکانه است؛ هر چند گاهی آنقدر جاده بالا میرود که چیزی در پایین مشخص نیست و راننده باید دقت کافی داشته باشد که مسیر از کدام سو است.
هوا گاهی ابری است و گاهی آفتابی. هم گرم و هم سرد، باد هم که امان نمیدهد و تا شیشه خودرو پایین میرود، با همان صدای عجیب و غریب، سر و گوش را میآزارد.
به روستا که نزدیک میشویم، سر و کلهی خانههای کاهگلی پیدا میشود. برخی مخروبهها به چشم میخورد. چیزی از آبادانی مشگینشهر را در اینجا نمیتوان دید. مشخص است که خیلی از خانهها خالی است و اهالی روستا را به سایر شهرها و استانها ترک کردهاند.



سربازان در کنار خانهی نو ساز، جمع شدهاند. میخندند. یکی از آنها پلاکارد تبریک «هفته فراجا» را نصب میکند و دیگری بنر خوشآمد گویی.
سردار جواد تقوی، فرمانده نیروی انتظامی استان اردبیل با همراهی جمعی از مسئولان استانی و شهرستان مشگینشهر وارد روستا میشوند. لبخندی بر صورت اهالی نقش بسته. کودکان به تماشا ایستادهاند و کهنسالان با چابکی از تپهها عبور میکنند تا به مراسم برسند.
در ابتدا، از سرازیری پایین میرویم. جز مسیر خاکی، هیچ راه دیگری برای رفتن به پایین نیست. پس از طی مسافتی کوتاه، به خانهای کاهگلی وارد میشویم که برق ندارد. نور کمی از درزهای پنجره عبور کرده و روشنایی بخش محفل میشود.

سردار تقوی، مدیرکل کمیته امداد و جمعی از مسئولان فرمانداری، بخشداری، شهرداری و شورای روستای مشگینشهر گوش به سخنان زن سرپرست خانوار میسپارند که میگوید: «اینجا را نگاه کنید. من همراه با سه فرزندم به مدت 14 سال در این مکان زندگی کردهایم. نه سرویس بهداشتی و نه حمام و آشپزخانه. فقط روزگار گذراندهایم به امید روزهای بهتر.»

آسمان ابری است اما باران از چشمانِ شنوندگانِ این سخنان میبارد. نسیمی راه به منزل یافته و سرگردان میچرخد. بغضها شکسته و همه حیران، به اطراف مینگرند. اتاقی تقریبا دوازده متری که به زور میشد زندگی را در آنجا جستجو کرد.
آن زن سخن میگفت و دخترش، دست در دستِ مادر، زیر چشمی به مهمانان نگاه کرده و سرش را پایین میانداخت اما مادرش رها در مشکلات زندگی، با عزت سخن میگفت و از گرفتاریها و سختیهایی که در این خانه محقر بر او و فرزندانش گذشته است.
راه میافتیم و از همان مسیر به بالا میرویم. پدرِ دختر، زمینی را در اختیار او گذاشته تا با همکاری کمیته امداد و گروه جهادی شهید بیگلری مشگینشهر، خانهای ساخته شود و آنها از سرپناهی مناسب برخوردار شوند.


روبانِ آبی مانعِ ورود است. آن شاید بیطاقتتر از همه افراد باشد. شاید دلش بخواهد زودتر او را با قیچی قطع کنند تا همه این منزل نو را به تماشا بنشینند. باد او را تکان میدهد و احساس میکنی سرخوش و شادان به نصف شدن میاندیشد و این درد را به جان میخرد تا ببرندش اما شادی کودکان را ببیند.

سربازی با صوت بسیار زیبا قرآن قرائت میکند. فقط صدای باد میآید و همه به احترام قرآن، در سکوت سیر میکنند و گوش به آیات میسپارند.
قیچی با دستانِ پر مهر فرمانده نیروی انتظامی و مدیرکل کمیته امداد استان اردبیل میبرد و وارد خانه میشویم.


جای جای خانه، گلدانهای سرسبز به چشم میخورند که در سپیدی دیوارها آغشته شده و زندگی را طراوت دیگری میبخشند. یک اتاق خواب، سرویس بهداشتی، حمام و آشپزخانه به شادی این خانوار بیبضاعت افزوده است.

فرش و لوازم خانگی نیز توسط مرکزنیکوکاری مجتمع سحر مرادلو تهیه شده و در اختیار این خانواده قرار گرفته است. بار دیگر سرپرست این خانواده به حرف میآید. این بار با بغض و شبنمهایی که گرداگرد چشمش نشستهاند اما سعی میکند محکم حرف بزند و رسا میگوید: «اینجا بهشت من است»
سرها میافتد پایین. ابرها میغرّند اما باز هم چشمها میبارند. بغضهای سرگردان، سر و صورت خبرنگاران و اهالی رسانه را هم خیس کرده است. نمیتوان صورتی را خشک دید، نمیشود چشمی را بارانی نیافت.
او ادامه میدهد: «این خانه بهشت من است. بهشت فرزندانم. جایی که مرا از دست خانهای نمور نجات داد که داشت بر سرم آوار میشد و 14 سال زندگیام به آن گره خورده بود. حالا میتوانم زیر این سقف بهتر نفس بکشم.»
باز هم دختر دستانِ مادر را چسبیده بود. در زیرِ چادرهای سیاه که بر سر هر دوشان بود، میشد لرزش دستان را احساس کرد. دختر این بار هم بارید. مادر گفت: «از تک تک امدادگران کمیته امداد، فرماندهان نیروی انتظامی، گروه جهادی و سربازانی که آجر روی آجر گذاشتند، کار کردند و این خانه را برای من و سه فرزندم ساختند تشکر میکنم. نمیدانم چطور میتوانیم جبران کنیم، نمیدانم چگونه باید قدردانی کنیم اما همین را بگویم که وقتی خانه ساخته شد و برای اولین بار پا توی آن گذاشتم، به والله گویی وارد بهشت شدم...»
لحظاتی در سکوت میگذرد. همه منتظر شنیدن هستند. او دیگر نمیتواند حرف بزند. شانههایش میلرزد اما آنقدر با صلابت است که نمیخواهد کسی متوجه شود و دوست دارد با اقتدار بایستد.
سردار تقوی از نیازهای خانه میپرسد و میگویند: «یخچال و تلویزیون ندارند» در این خصوص قول مساعد میدهد که به زودی خریداری کنند.

بار دیگر زن سرپرست خانوار میگوید: «اما این دخترم»
دست بر سر دخترش میکشد که با مادر چسبیده و ادامه میدهد: «مشکل ریه دارد. درس خوان است و باهوش اما این بیماری امانش را بریده. با مستمری کمیته امداد و یارانه در پی دوا و درمانش هستم و گاهی شهر به شهر میچرخم در پی دکتر تا کمتر درد بکشد. از شما میخواهم فقط کمکش کنید تا درس بخواند و از تحصیل باز نماند»
علیرضا حسیننژاد، مدیرکل کمیته امداد استان اردبیل میگوید: «در این خصوص کمیته امداد در کنار شما است. خدمات درمانی این نهاد یاریگر محرومان است تا در کنار مشکلات زندگی، متحمل درد و رنج درمان و دارو نشوند و در این خصوص امدادگران حتما کمک میکنند تا فرزندتان با آسودگی خاطر درس بخواند»

نم نم باران میزند. قطره قطره. هوا آفتابی و ابری میشود.
سردار تقوی میگوید: «هفته نیروی انتظامی که امسال به شعار (شهروند قانون مدار، پلیس خدمتگذار) مزین شده است را به همه تبریک عرض میکنم. فراجا در کنار تامین نظم و امنیت، بر اساس مسئولیت اجتماعی که دارد بر خود وظیفه میداند که یاریگر محرومان جامعه باشد که در اینجا نیز با همکاری امدادگران کمیته امداد، شاهد افتتاح مسکن در یکی از روستاهای محروم شهرستان مشگینشهر هستیم. امیدواریم همه به مسئولیت اجتماعی خود در قبال محرومین و مستضعفان عمل کنند تا با زدودن چهره فقر، به سمت توسعه حرکت کنیم»

اهالی همچنان گرداگرد خانه حضور دارند. یکی از سربازان شیرینی پخش میکند. هر کسی از شیرینی برمیدارد میگوید: «خانه نو مبارک. به سلامتی انشالله» همه خوشحالند که این خانواده پس از چندین سال مشقت و مشکلات بسیار، صاحبخانه شده است.

وقتی میخواهیم خانه را ترک کنیم، زن سرپرست خانوار میگوید: «دیگر شوق بسیار یافتهام. میخواهم کار کنم. میتوانم از کمیته امداد وام بگیرم و با خرید دامهای سبک و سنگین، روزگار بگذرانم. میتوانم سرم را بالا بگیرم و مثل یک مرد تلاش کنم تا فرزندانم آیندهای بهتر داشته باشند. دوباره از همه شما تشکر میکنم.»
در طول مسیر بازگشت، کسی حرف نمیزند. بغض جولان میدهد و به جای ابرها، چشم میبارد. باد همچنان زوزهکشان میگذرد. شاید همه به یک چیز فکر میکنند: «این خانه بهشت من است!»
انتهای پیام