
روایت دیدار حامی خارج از کشور با فرزندان معنویاش در اردبیل
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی کمیته امداد، اردبیلی نیست اما وقتی حس مادری نسبت به 15 یتیم و محسنین این استان دارد، خود را از دیار شیخصفی و سبلان میپندارد و دل را روانه روستاهایی میکند با عطر نانِ تازه و رودخانههایی از جنسِ کبودی آب و سرسبزتر از برگِ درخت.
شهرستان گرمی در شمال استان اردبیل نخستین مقصدی است که برای دیدار با فرزند معنویاش باید رهسپار آنجا شود. اردبیل جامه مشکی به تن دارد. حال و هوای این استان حتی بعد از عاشورا همچنان سیاهپوشی است. دل به جاده میسپارد و همراه با نوای «زینب(س)، زینب(س)، زینب(س) کنز حیا زینب کان وفا زینب / زینب(س) زینب(س) زینب(س) درد آشینا زینب غرق بلا زینب» مرحوم سلیم موذنزاده اردبیلی تا اوج کربلا میرود.
در چشم بر هم زدنی همهچیز را فراموش میکند؛ اینکه دکتر است، مقیم امریکا است و... . فقط در نظرش کودک معنویاش را تجسم میکند که قد کشیده یا نه؟ حالش خوب است؟ درس میخواند؟ میخواهد چه کاره شود و... .
پس از دو ساعت، وارد روستا میشوند. زنان با لباس محلی «تومان کوینک» آذربایجانی، از کنار ماشین میگذرند. چهره اهالی خندان است. مردان روی زمین کار میکنند و یا دامها را به چراگاه میبرند. کودکان، شاد و خندان از سویی به سوی دیگر میدوند. پنجره را بیشتر باز میکند تا بوی کاهگل را آغشته به عطر نانِ تازه، بهتر استشمام کند.
دلش میخواهد فرصت داشت و میشد به دیدار همه 15 فرزندش در استان اردبیل برود اما دل را به خدا میسپارد که باید زود بازگردد و از راه دور تک تک آنها را میبوسد و سلام میفرستد برایشان.
به در خانه «امیر حسین» میرسد. چشمانش را میبندد و وقتی میگشاید که او در را باز کرده است. نگاهش را از او برنمیدارد، همچون مادری که پس از سالها فرزندش را میبیند، آغوش میگشاید و سلامش را به بلندای آسمان روانه او میکند. بهترین لحظات عمرش، همین لحظه است که در کنار فرزند معنویاش نشسته و با او صحبت میکند.
آفتاب سوزان و گرم، به خنکی میزند. نسیم میآید و پرده را تکان میدهد. امیرحسین سر به زیر است و با خجالت سخن میگوید. این خصلت تمام کودکان یتیم و محسنین است که معصومیت در چهرهشان موج میزند. دکتر معصومه اسدی، به نام خود فکر میکند و بر معصومیت این بچهها... میگرید.
او برای بازدید از دو منزل در حال ساخت فرزندان معنویاش به اردبیل آمده بود. جایی که سرپناه آنها غیر مقاوم و غیر ایمن بود و او به ستونهای دلش دل بسته بود و از خدا یاری میساخت تا خانهای نو و مقاوم را برای آنها احداث کند.
پس از دیدار با امیرحسین، سوی خانه «سبحان» به راه افتادند. او از نداشتن خانه رنج میبرد و دومین منزل را برای او میساخت. با اینکه نمیخواست از کنار امیرحسین برود، چارهای نداشت جز اینکه به چشم به راهی سبحان هم پایان دهد و پس از سالها سراغش را بگیرد و او را در میان گُلها به تماشا بنشیند.
زیر لب زمیمه میکرد: «سبحانالله» و با همین ذکر، به سراغش رفت. برخی خیابانها آسفالت شده بودند و خانه بهداشت از نظرش گذشت. با اینکه بافت منطقه حفظ شده بود اما خانههای بسیار زیبا با نماهای جذاب ساخته شده بودند. دلش میخواست برای تک تک فرزندانش چنین خانههایی بسازد و از نزدیک به تماشای آنها بنشیند.
سبحان سر به زیرتر از امیرحسین بود. دلش را در میان پردههای خانه پنهان کرد و باد آن را میلرزاند. زلفهای کودک را دید و چشمانی ریز بین را که نگاه از گلهای قالی برنمیداشت. مادر سبحان رو به رویش نشسته بود و او باورش نمیشد که طی چند سال این بچه اینقدر بزرگ شده باشد.
از ذهنش میگذشت اولین روزهایی که نام امیرحسین، سبحان و محمد امیر بر دفتر زندگیاش رقم خورد و دل را روانه دیار ابوالفضلی اردبیلی کرد که نام حضرت عباس(ع) در همهجا به چشم میخورد و روی پرچمها، نام حضرت نگاشته شده بود.
اما در این میان، قصا «محمد امیر» فرق داشت. او در سال 1400 به دنیا آمده و دو ساله بود. وقتی فردای آن روز راهی مشگینشهر شدند تا او را نیز از نزدیک ببیند، دلش لک زده بود برای به آغوش کشیدنِ او. محمد امیر مثل بچهّای قبلی نبود و کمی جنب و جوش داشت و بازیگوشی میکرد. با خندههایی که هر از گاهی دلش را میبرد و چون مادر، با هر خنده «محمد امیر» او هم میخندید.
پای درد و دل مادرش نشست و با اشکهای او، اشک ریخت و ماتم زده از روزگار و دنیا، در مشکلات آنها غرق شد و با اینکه مساعدتی کرد تا بخشی از مسائل آنها برطرف شود، اما همچنان از ته دل «آه» میکشید و غم بر نگاهش مینشست. به سال 1400 سفر کرد. پدر «محمد امیر» مشکل قلبی داشت. یک شب قلبش به شدت درد گرفت و او را به بیمارستان رساندند. او هنوز گام در این دنیا نگذاشته بود که به دلیل وضعیت بد پدر، سریع او را به اتاق عمل بردند.
مادرش باردار بود و دست به میلهها گرفته و در پشت در اتاق عمل منتظر بود که او بازگردد. تقدیر طور دیگری رقم خورد و عمل جراحی هم نتوانست او را نجات دهد و پر کشید.
سه ماه بعد «محمد امیر» به دنیا آمد اما... پدرش را هرگز ندید.
مادر به قدری ناراحت و افسرده بود که حتی نمیتوانست به صورت دو فرزند بزرگترش فاطمه و سجاد نگاه کند چه برسد به نوزادی که تازه دیده به جهان گشوده بود.
آنها هم در خانهای بسیار کوچک و نمناک زندگی میکردند و با نبود پدر، بر اندوه زندگیشان افزوده شد تا اینکه دکتر معصومه اسدی، به عنوان حامی گام در زندگی آنها گذاشت و خانهی کوچک و غیرمقام آنها را تبدیل به منزلی مستحکم با حمام و سرویس بهداشتی کرد!
حالا پس از چند سال، «محمد امیر» چسبیده به آغوش مادرش، جایی نمیرفت و او هر کاری میکرد تا محمد امیر سوی او هم برود و بغلش کند، این کار را نمیکرد.
خوشحال بود از آشیانهای که برای ایتام و محسنین ساخته بود و باید بار سفر میبست برای برگشتن. دلش را در میان خانه آنها جا گذاشته بود و برای دیدار با دوازده کودک دیگر در اردبیل پرپر میزد اما باید میرفت و شاید در سفری دیگر، آنها را هم میدید.
پدر «محمد امیر» میخندید. او را میشد در جای جای خانه به تماشا نشست. وقتی او به دنیا آمد، مادر به قدری حالش خراب بود که نمیدانست نامش را چه باید بگذارد. امیدی به زندگی نداشت و با کمکهای خیران و حامیان، خنده به چهره او بازگشت. حالا دل به فردا بسته بود که فرزندانش بهترین روزهای زندگیشان را طی کنند و به مدارج عالی علمی و تحصیلی دست یابند.
دکتر معصومه اسدی از اردبیل رفت در حالی که دلش میخواست از اینجا سوی کربلا برود و در راهپیمایی اربعین حسینی شرکت کند؛ آن هم با پاهای برهنه و بدون کفش! اما خبر نداشت که کربلا همینجا بود و وقتی دستانش، دستهای کوچک ایتام را لمس کرد تا حرم شش گوشه رفت و بازگشت. همانجا که کسی گفت: «به تو از دور سلام...»
او از سال 1390 تا کنون بیش از یک میلیارد تومان به 15 یتیم و محسنین اردبیلی کمک کرده است اما دلش آرام نمیگیرد و میخواهد برای فرزندان معنویاش بیشتر از این هم مساعدت کند.
جملهای که دوست دارد تمامی فرزندانش به یاد بسپارند این است: «نگاه به رفتار پدر معنوی یعنی امیرالمومنین(ع) بهترین توشه راهتان باشد که شما را در همه مشکلات و سختیهای زندگی رهنمون شود.»
و بعد تکهکلام کلیدیاش که همواره میگفت: ««هر کمکی میکنم از طرف امام زمان(عج) است».
در نیمه شبی تاریک اردبیل را ترک کرد و هواپیما به پرواز درآمد اما... نیمی از دلش را در منزل ایتام جا گذاشت و نیمی دیگر را روانه کربلا کرد.
همچنان ایتام و محسنین اردبیلی چشمانتظار بازگشت این بانوی نیکوکار هستند.
انتهای پیام