روايت خانواده 13 نفره كه در سختي روزگار به خودكفايي رسيده‌اند

کد :
59102
آخرین به روزرسانی :
18 تیر 1402 - 13:24

از پیشنهاد صفحه «روايت خانواده 13 نفره كه در سختي روزگار به خودكفايي رسيده‌اند» به دیگران متشکریم.

Enter the email address of the recipient.
HTML is not allowed in this field.
دسته بندی
رویداد

روايت خانواده 13 نفره كه در سختي روزگار به خودكفايي رسيده‌اند

در كنكاش پرونده‌هاي مددجويان تحت حمايت كميته امداد استان اردبيل، به خانواري 13 نفره مي‌رسيم با 11 دختر و پدر و مادري كه بر اثر فقر و محروميت در روستاي گندم آباد در بخش شاهرود، در پيچيدگي مشكلات، اكنون به خودكفايي كامل رسيده‌اند.

به گزارش پايگاه اطلاع‌رساني كميته امداد، روستاي گندم آباد، روستايي است از دهستان شال بخش شاهرود از توابع شهرستان خلخال. روستايي كه ضريب محروميت بالايي دارد و يكي از مناطق محروم استان اردبيل محسوب مي‌شود. آنچه از گندم آباد به ذهن مي‌آيد، جايي است با خانه‌هاي كاهگلي كه فرزندان ذكور خانواده‌ها براي امرار معاش، روستا را ترك كرده و راهي شهرهاي بزرگ شده‌اند.

دختراني هم كه ازدواج كرده‌اند، از روستا كوچيده‌اند جز آنها كه پدر و مادر پيري دارند و همراه آنان، موهاي‌شان سپيد مي‌شود.

هيچ‌ جاده‌اي براي ورود خودرو به گندم آباد وجود ندارد و بايد پياده سوي اين ديار رفت. گاهي مددكاران كميته امداد از موتور براي رفتن به آنجا استفاده مي‌كنند كه به دليل صعب‌العبور بودن، پس از طي مسافتي، موتور در جايي پارك مي‌شود و پياده مسير سه ساعته را بالا مي‌روند تا به روستا برسند.

در سال 1401 براي اين روستا برق رساني شده و همچنان مشكلات بسياري گريبان اهالي آنجا را گرفته است.

شغل اصلي بسياري از اهالي دامپروري است و به خاطر آب و هواي خشك، كمتر سراغ كشاورزي مي‌روند و از سويي مراتع با پستي و بلندي همراه است و سخت مي‌شود روي زمين كشت كرد.

سال 1376، سيدجلال احدزاده، به عنوان مددكار از كميته امداد شاهرود وارد روستاي گندم آباد مي‌شود. سه ساعت پياده روي موجب مي‌شد تا شب را در منزل يكي از اهالي بمانند و فردا پس از رفع خستگي، با روحيه بالاتري به سمت اداره بازگردند.

او در پي دل خود رفته بود. وقتي در بين پرونده‌هاي مددجويي، به خانواده‌اي 13 نفره رسيد با 11 دختر، قلبش لرزيد و رفت تا خودش از نزديك اين خانواده را ببيند كه شايد بتواند كاري براي آن كودكان انجام دهد.

به در خانه‌اي چوبي و زهوار در رفته رسيد. باران زده بود و بوي نم همه‌جا را گرفته بود. خانه‌هاي كاهگلي خيس شده بودند و چكمه هم ياراي مقابله با گِل و لاي را نداشت.

گام برداشتن در جاده‌اي سنگي و خاكي سخت بود چه برسد به اينكه در لغزندگي قدم برداري و گاهي پايت سُر بخورد و بترسي كه نيفتي و هميشه هم بايد چوب بزرگي به دستت باشد كه از هجوم حيوانات وحشي در امان باشي.

خيلي خسته بود كه به در خانه‌شان رسيد. در زد و به ديوار تكيه داد. در باز شد و رفت داخل. چايي كمي حالش را جا آورد و لبخند گرمي گوشه صورتش نشست. اولين دختر 11 سال سن داشت و آخرين، يك ساله بود.

آنها در اتاقي محقر گرد هم جمع شده بودند و به او چشم داشتند كه از شهر آمده بود. چهره تك تك‌شان را نگاه كرد و به كودكي خيره شد كه در آغوش مادر، به خوابي عميق فرو رفته بود.

چيزي جز نان و تخم مرغ براي خوردن نداشتند و «عابد» پدر خانواده، سر به زير انداخته بود پيش اهل و عيالش. مددكار دستش را دراز كرد و بر روي دستان او گذاشت تا بيش از اين غم نخورد كه پشتوانه‌اي همچون كميته امداد، آنها را از غم نجات خواهد داد.

عابد به عنوان چوپان از 16 راس دام زنده نگهداري مي‌كرد كه صاحبش در تهران حضور داشت و ماهانه مبلغ ناچيزي به او پرداخت مي‌كرد كه مي‌توانستند نان، تخم مرغ و سيب‌زميني تهيه كنند. آنها اجازه داشتند فقط از شير گوسفندان استفاده كنند و چون روستا از شهر خيلي دور بود، او نمي‌توانست به كار ديگري مشغول شود.

وضعيت اين خانوار، اشك بر چشمان مددكار جاري كرد. پرونده را تكميل كرد و از خانه بيرون زد. هر چه اصرار كردند شب را آنجا بماند قبول نكرد و به خانه ديگري رفت.

فردا با اميد بيشتري سوي اداره رفت تا بشود به اين خانواده كمك كرد و آنها را از فقر رهانيد. طرحي در ذهنش بود كه مي‌توانست با آن، كمك شاياني به اين خانواده كرده باشد و دختران، روزهاي بهتري را سپري كنند.

وقتي طرح اشتغال‌زايي براي اين خانوار را مطرح كرد، در سال 1376 با پرداخت 800 هزار تومان وام خوداشتغالي به اين خانوار موافقت شد و با خريداري دام زنده به آنها كمك كردند تا خودشان گليم‌شان را از آب بيرون بكشند و محتاج كسي نباشند.

شور و نشاط عجيبي به درون خانه آنها راه يافت. عابد سرخوش و شاد، هر روز دام‌ها را بيرون مي‌برد و دم غروب بازمي‌گشت و كم كم، آنها نيز رنگ خوشبختي را مي‌ديدند.

پس از چند ماه، مددكار براي سر زدن به آنها و با خبر شدن از وضعيت‌شان سوي گندم آباد رفت. او چند بسته غذايي با كمك خيران تهيه كرده بود و با موتور به سمت روستاي جلال آباد رفت؛ موتور را جايي بست و بسته‌ها را روي دوش گذاشت كه سنگين بود اما چهره دختران كه مقابل چشمانش مي‌آمد، سنگيني را از ياد مي‌برد.

پياده به راه افتاد تا از بالاي كوهِ «اوچ قارداش(سه برادر)» به سمت گندم آباد برود. مي‌خواست هم دام‌ها را ببيند و هم خوشحالي اين خانواده را. راه طولاني بود و سخت. با خودش به گذشته، آينده و حال فكر مي‌كرد. خيالاتش را هر سو مي‌گرداند تا راه كوتاه‌تر شود. گاهي ذكر مي‌گفت و گاهي با خدا حرف مي‌زد.

به خانه‌شان رسيد. آن خانه، خانه قبل نبود. صداي خوشحالي و خنده مي‌آمد و دختران در پي هم، مي‌دويدند و بازي مي‌كردند. عابد به استقبالش آمد و او را در آغوش گرفت و گفت:

- برادري كردي... بزرگي كردي

مددكار چيزي نمي‌توانست بگويد. پاسخ داد:

- هر چي بود كار خدا بود...

از او خواستند ناهار را مهمان‌شان باشد. وقتي ديد اگر قبول نكند ناراحت خواهند شد، لبخندي زد و گفت:

- باشه

مادر، بهترين غذاي روزانه‌شان «نيمرو» را پخت. او هنوز هم آن مزه نيمرو را فراموش نكرده و هر كجا باشد، آن مزه هنوز زير لب‌هايش است.

با دلخوشي بسيار از روستا بازگشت و در راه شادي و خوشحالي تك تك افراد خانواده را مي‌ديد كه چقدر شاد بودند و هر از گاهي به عكس امام خميني(ره) كه گوشه طاقچه قرار داشت، اشاره مي‌كردند و از ايشان به نيكي ياد مي‌كردند.

چندين ماه گذشت. روزي به سيدجلال خبر رسيد كه اين خانواده داراي فرزند ذكور شده است و آنگاه او دست سوي آسمان دراز كرد و اميد را زمزمه كرد كه خدا، چنان اميدي به دل آنها انداخته بود كه زندگي‌شان را علاوه بر رحمت، داراي نعمت هم كرده بود.

اين خانواده حالا 14 نفره شده بودند و همگي سرخوش از روزهاي شاد. ديگر غمي در زندگي‌شان وجود نداشت و پدر نيز بيمه تامين اجتماعي شد تا پس از بازنشستگي از مستمري اين سازمان بهره‌مند شود.

شادي سيدجلال وقتي بيشتر به چشم مي‌آمد كه دختران يكي يكي ازدواج كردند و رفتند خانه بخت. در كنار پدر، خيران و كميته امداد نيز به تهيه جهيزيه براي اين نوعروسان كمك كردند تا راهي خانه بخت شوند.

عابد با اينكه گرد سفيد بر موهايش نشسته و دستانِ همسرش هم لرزان شده، همچنان هر صبح دام‌ها را به چراگاه مي‌برد و هنگام غروب آفتاب، بازمي‌گرداند.

اينك او، بازنشسته شده و از تامين اجتماعي مستمري دريافت مي‌كند و هر روز بر تعداد گوسفندانش افزوده شده و از اين طريق علاوه بر رفع مشكلات زندگي، كمك حال اقشار نيازمند نيز مي‌شود.

گندم آباد با همه سختي راه، كمبودها، نبود امكانات و...، براي او جايي بسيار زيباست كه هرگز آنجا را ترك نكرد. ماند و در همانجا مشغول به كار شد تا خود و خانواده‌اش همواره شاد و خندان باشند.

انتهاي پيام    

X
می‌خواهم کمک کنم (واریز آنلاین)
X