
اشك رسانه در ديدار با «محدثه» و آرزويي بزرگ در باران
به گزارش پايگاه اطلاعرساني كميته امداد، آسمان روشن و خاموش ميشود و پس از چند لحظه، صدايي مهيب به گوش ميرسد. ابرها به استقبال آمدهاند و برفپاككن ماشين، يك لحظه از كنار زدن قطرههاي باران، كنار نمينشيند.
ديگر آسفالتي باقي نمانده و وارد كوچههاي خاكي ميشويم كه به گِل نشستهاند. يكي از خبرنگاران به جلو زل زده است و شايد ذهنش درگير «هستي» است و حالا در انتظار دختري ديگر است كه نميداند چه سرنوشتي دارد؟!
خبرنگار ديگر در حال نوشتن است. شايد از «ياسر» مينويسد و معصوميت «هستي» را روايت ميكند.
صداي قطرات باران كه محكم به سقف ماشين برخورد ميكنند، كل فضا را پوشش داده و پس از آن، اين برفپاككن است كه با كشيده شدن روي شيشه، خودنمايي ميكند.
كسي ناي حرف زدن ندارد.
به در قرمزي ميرسيم كه رنگ و رويش رفته. وارد حياط ميشويم كه سايهباني بالاي درِ اتاق زدهاند اما كار ساز نيست و كفشها خيس ميشوند.
جلوي در، محدثه ايستاده به تماشا. با ديدن او، هرگز باورت نميشود كه هشت ساله است. پدر هم جثه كوچك و لاغر اندامي دارد. به استقبال آمده و وارد ميشويم.
مادربزرگ وسط هال نشسته و سلام ميگويد. مادر، چاي ميريزد با رنگورويي پريده و دستاني لرزان.
خانه كوچك است و ساده، هيچ قاب عكسي نيست و كلمه «الله» را ميشود روي ديوار تماشا كرد. پدر، چايي را ميچرخاند. محدثه چسبيده به او، همراهياش ميكند.
مددكار توضيحي از وضعيت خانواده ميدهد و مادربزرگ ميگويد: «بگذاريد من ساده بگويم... اول بيماري عروسم و بعد خانه!!»
محدثه نگاهش به نگاه مادر گره ميخورد. شايد پيش پدر نشسته است اما مدام زير چشمي او را ميبيند. شُر شُر باران به گوش ميرسد و مادري كه چشم از زمين برنميدارد.
هزينههاي درمان از يكسو و پرداخت اجاره از سوي ديگر، اين خانواده را در تنگنا فرو برده. صاحبخانهاي كه پول پيش را بيشتر كرده و اگر نتوانند پرداخت كنند، اجاره را افزايش خواهد داد.
همه چيز در نگاه محدثه خلاصه ميشود. پيراهن قرمز به تن دارد و گاه گاهي كه به مادر نگاه ميكند، گويي يك دنيا حرف در سينه نهفته دارد.
پدر هم كه به خاطر مشكل زانو و بيماري همسر، تحت حمايت كميته امداد استان اردبيل قرار گرفته است، با گاري و فروش ميوه، سعي ميكند در كنار مستمري كميته امداد و يارانه، پولي به دست آورد و از هزينههاي زندگي كم كند؛ اما از گرانيها گلايه ميكند و اينكه مدتها است نميتواند ميوه بخرد تا بفروشد!
به خاطر زانوهايش خيلي نميتواند راه برود و مجبور است گاري را يكي دو محله بچرخاند و همانجا بايستد تا مشتري پيدا شود.
گارياش زير باران خيس شده و كاسههاي ترازو كه پر از آب ميشوند. وزنههاي دو تا پنج كيليويي به چشم ميخورند و چرخها كه از بس چرخيدهاند، از شكل دايره خارج شده و شبيه به منحني ديگري شدهاند.
اشك خبرنگاران زماني جاري ميشود كه محدثه، تنها همدم مادر است و ياور او. وقتي چشمانش به داروهاي مادر ميافتد، دلش ميگيرد و به گوشه اتاق پناه ميبرد. تا ميتواند خدا را صدا ميزند و از او ياري ميخواهد.
براي مداواي مادر، هفتهاي يك بار و برخي اوقات چند روز به تهران و تبريز ميروند. وقتي مادر نيست، محدثه آغوشي جز مِهر مادر بزرگ ندارد و گاهي دلتنگ ميشود براي او كه مادربزرگش در گوشش زمزمه ميكند: «خدا بزرگه دختر! دعا كن مامانت زودتر خوب بشه و برگرده»
بر شدت باران افزوده شده. گاري در گوشهاي از حياط آب ميخورد. كفشها خيس شدهاند. محدثه ميان در ميايستد و رفتنمان را تماشا ميكند.
اشكِ رسانه، زيرِ باران آرزو ميكند...
شما نيكوكاران ميتوانيد از طريق شماره كارت 6037997943282120 نزد صندوق امداد ولايت به نام ميرهاشم(سرپرست خانوار) به اين خانواده نيازمند كمك كنيد.
انتهاي پيام