
چرخش بُغض سرگردان «هستي» گرد حرم امام رضا(ع)
به گزارش پايگاه اطلاعرساني كميته امداد، ميداني امام رضا(ع)، نگاهم تو در توي اين اتاق كه به سختي 10 متر است، گم ميشود. شايد فكر ميكنند كه خيلي بچهام و فقط 8 سال سن دارم، اما ميفهمم. خيلي خوب ميفهمم.
چهار سال پيش، بابا براي كار رفت تهران. خيلي خوب بود، وقتي ميآمد با خودش عروسك ميآورد و براي ياسر ماشين يا تفنگ. البته وقتي نبود، جايش خيلي خالي ميشد و دلتنگ ميشديم اما ميدانستيم وقتي بيايد، با دستان پر خواهد آمد.
مامان بيشتر از ما كيف ميكرد؛ چون فرداي روزي كه بابا از راه ميرسيد، ميرفتيم بازار خريد. صاحبخانه هم ماه به ماه پولش را ميگرفت و به همين راحتي روزگار سپري ميشد.

ياسر سه سال از من بزرگتر است. بابا هميشه قبل از رفتن به او توصيه ميكرد خوب درس بخواند و اگر نمرههايش خوب شود، قول ميداد يك دوچرخه جايزهاش باشد. من هم سرم توي كتاب و دفتر بود، بابا به من هم قول داده بود عروسك سخنگو بخرد و هميشه با اين آرزو به خواب ميرفتم.
آن شب از ياد هيچكداممان نميرود. صداي جيرجيرك امان كوچه را بريده بود و قار قار كلاغي كه گوش را كر ميكرد. از صبح مامان دلشوره داشت. شايد به بابا زنگ ميزد و جواب نميداد يا نميدانم اين دلشوره چيست كه به قول خودش مثل خوره به جانش افتاده بود و... .
فقط صداي زنگ تلفن را شنيديم و بعد ضربههاي پشت سر هم مامان كه دست را محكم به زانويش ميكوبيد و سرش را به اين سو و آن سو تكان ميداد. كم كم من و ياسر هم ترسيديم، لرزيديم، رفتيم پيش مامان. چقدر دلم ميخواست بفهمم كي از آن طرف حرف ميزند، چه ميگويد؟

امام رضا(ع)، چقدر سخت است با همه خوشحالي منتظر بابا باشي كه كِي در را باز ميكند و با دست پُر ميآيد اما حالا برعكس ميشود و تو را به سراغ او ميبرند. ميخواستم لباسهاي خوب بپوشم. گرچه همه پيراهنهايم مثل هم بودند و كهنه! اما حتما ميان آنها يكي تر و تميزتر بود.
نميدانم چرا سر از بيمارستان درآورديم. سر بابا باندپيچي شده بود. آنجا خودم با چشمهاي خودم ديدم كه ياسر، ديگر ياسر ديروز نيست. بزرگ شده بود مثل يك مرد. من و مامان شانههايمان ميلرزيد و او، نميخواست گريه كند. شايد در تنهايي... .
امام رضا(ع)، وقتي پدري به دخترش ميگويد: «قشنگترينم» چه حس خوبي دارد! دختر نيستي كه بداني بابا كه با دختر حرف ميزند، همه عالم را به او ميبخشد و كلام مهربانش، بهتر از هزاران نوازش است.
حالا امام رئوف(ع)، بابا ديگر حرف نميزند...

بابا قدرت تكلمش را از دست داده. در تهران وقتي سر كار ميرفت، با موتور تصادف ميكند و مغزش آسيب ميبيند. ديگر نميتواند كار كند. دستان، كمر و پاهايش سست شده و قادر نيست حتي يك چوب از زمين بردارد.
مامان وقتي وضعيت بابا را ديد، ريخت به هم. دستانش لرزش گرفت و اعصابش داغون شد. شايد صاحبخانه كه مدام دم در ميآمد، شايد داروهاي بابا كه هزينه بالايي داشت... راستي امام رضا(ع)، اگر ما پولي در دست و بالمان بود و بابا عمل ميشد، الان ميتوانست حرف بزند؟
من هنوز صداي بابا را ميشنوم... شايد كلماتي را بر زبان ميآورد اما نميتواند ادامه دهد. من، صداي دلنوازش را توي گوش دارم و خاطرهبازي ميكنم... وقتي ميگفت: «هستي خانم... قشنگترينم» هيچ صوتي به اندازه اين صدا برايم خوش آهنگ نيست.
مامان مگر چه سني داشت كه بيمار اعصاب و روان شود و هر از گاهي به خاطر وضعيت حاد، در بيمارستان بسترياش كنند؟


اما ياسر...
آخر امام رضا(ع)، چه بگويم؟ او هم پدر است، هم مادر و هم... برادر.
مشقهايش را روي دستمال كاغذي مينويسد و پشت چراغ قرمز، به سئوالات درسي پاسخ ميدهد و رياضيات را با شمردن ماشينهايي كه از او خريد ميكنند ياد ميگيرد و وقتي باران يا برف ميبارد، زير پل يا سايه درخت ميايستد و... . بيشتر از جانش نگران دستمال كاغذيهاست كه خيس نشوند.
اما اين آرزويي است كه در دل ياسر خواهد ماند و آن رفتن به مدرسه است كه به خاطر پدر، مادر و خواهر كوچكش از كلاس درس فاصله گرفته و ديگر پشت نيمكت نمينشيند.

باران خوب است و برف خيلي خوب. امام رضا(ع)، نگو كه كفر ميگويم چون وقتي داداش ياسر بيرون است، آرزو ميكنم هوا آفتابي باشد. سردش ميشود و وقتي خانه ميآيد، تا صبح ميلرزد.
اگر ياسر نباشد، كي داروهاي بابا و مامان را بدهد؟ مثل آن روز كه داروها را اشتباه خوردند و حال هر دوشان خراب شد. من هم كه سواد ندارم و براي اين كارها كوچكم، همه داروها هم شكل هم. ياسر اين زندگي را ميچرخاند. من بايد ياد بگيرم غذا بپزم، اما بابا خودش اين كار را ميكند، خوب بلد است با تخم مرغ... ناهار و شام بپزد.
ياسر... اصلا امام رضا(ع) تو خودت بودي راجع به ياسر چه ميگفتي؟!
بابا كه نميتواند حرف بزند، روي كاغذ مينويسد. گوشه ديوار نوشته بود: «خدايا تمام مريضان را شفا بده. خدايا ما را از اين وضعيت نجات بده». او هم مثل من و مامان، بيشتر نگران ياسر است كه ميگويند «كودك كار». راستي پشت چراغ قرمز ميشود درس ايثار را به ديگران ياد داد؟
كاش ياسر معلم بود!
در روز نخست دهه كرامت، از كميته امداد آمدهاند. باز مهمان داريم. ديوارهاي سياهمان سفيد شده. كاشي زدهاند. پنجره عوض شده و صداي گنجشكها قشنگتر شنيده ميشود. ياسر خانه نيست. مامان بيمارستان بستري است. باران ميآيد و بابا اولين و آخرين كلامش راجع به ياسر است. حتي روي كاغذ مينويسد: «حاجي آقا، ياسر ميخواهد درس ادامه بدهد و من و مادرش مريض هستيم، واقعا بچه مانده چه كار كند».

ميروم سوي پنجره، عينكي به شيشه چسباندهايم. باران همهجا را خيس كرده. دلم پيش ياسر است كه كاش الان زير پل باشد يا درختي بزرگ. امام رضا(ع)، نميخواهم مثل داداش ياسر جلوي بغضم را بگيرم. يعني نميتوانم چون او ديگر مرد شده است و من هنوز... .
باران ميآيد. شُر... شُر. امام رضا(ع) براي شفاي پدر و مادرم و كمك به برادرم، نگاهي به ما كن.
شما نيكوكاران ميتوانيد از طريق شماره كارت 6037997945490200 به نام ياسر و شماره كارت 6037997941890346 به نام هستي نزد صندوق امداد ولايت، به اين خانواده نيازمند كمك كنيد.
انتهاي پيام