كمك كنيم اين مادر گريه كند! / جواني كه بر اثر تصادف، جمجمه‌اش نصف شده است

کد :
57938
آخرین به روزرسانی :
18 اردیبهشت 1402 - 10:45

از پیشنهاد صفحه «كمك كنيم اين مادر گريه كند! / جواني كه بر اثر تصادف، جمجمه‌اش نصف شده است» به دیگران متشکریم.

Enter the email address of the recipient.
HTML is not allowed in this field.
دسته بندی
رویداد

كمك كنيم اين مادر گريه كند! / جواني كه بر اثر تصادف، جمجمه‌اش نصف شده است

محمدرضا بر اثر تصادف، نيمي از جمجمه‌اش را از دست داد. اينك مادرش با سختي از او نگهداري مي‌كند و مي‌گويد: « وقتي فرزندم را مي‌بينم، ديگر نمي‌توانم گريه كنم. تمام غم و اندوهش را به دلم مي‌ريزم و آن‌قدر گريسته‌ام كه ديگر اشك‌هايم خشك شده‌اند...»

به گزارش پايگاه اطلاع‌رساني كميته امداد، پس از پشت سر گذاشتن ترافيك، وارد كوچه‌اي مي‌شويم. درختانِ سبز پيش چشمان‌مان نمايان مي‌شوند. دَري، رنگ و رو رفته به چشم مي‌خورد. كسي به در مي‌كوبد و با گشوده شدن آن، قامت مادر را مي‌بينيم.

شايد به مانند اين درختان، او هم مي‌خواهد صاف بايستد؛ اما مي‌توان دريافت كه كمي خميده است و دستان لرزانش از اين حكايت دارد.

يك گوشه چادرش را به دندان گرفته و گوشه‌ي ديگرِ آن رها در باد است. ترافيكِ گل‌ها را مي‌توان پشت سرش ديد كه آنها هم به تماشا ايستاده‌اند.

از حياط كه مي‌گذريم، پرده كنار مي‌رود و مي‌رسيم به يك اتاق كه به آشپزخانه چسبيده است. اجاق‌گاز كهنه رخ نشان مي‌دهد و يخچالي كه از بيرونش پيداست، خالي است!!

عكس‌ سه پسر روي ديوارِ ترك خورده به چشم مي‌خورد. دستانِ لرزان مادر، عكس وسطي را بر مي‌دارد. دستي به رويش مي‌كشد، مي‌بوسد و مي‌گويد: «اين محمدرضاي من است... ببينيد چقدر خوشگل و زيباست... فداي قد رعنايش، فداي چشمانش» و عكس را مي‌گذارد روي سينه‌اش.

روي فرشي مي‌نشينيم كه گل‌هاي قالي به پاهاي مادر بوسه مي‌زنند و گلداني كه رو به پنجره، آفتاب را به خانه مي‌آورد.

سخت است...

به دشواري مي‌توان به محمدرضا چشم دوخت. نخستين سوال كه پس از ديدنش به ذهن مي‌رسد اين است كه: «واقعا اين همان جوان بيست‌وسه ساله‌اي است كه مادر عكسش را نشان داد؟»  جمجمه‌اش نصف شده، رگه‌هاي خون در اطراف سرش پيداست و چشماني كه رو به سقف باز هستند. گلويش را سوراخ كرده‌اند و شلنگي در لابه‌لاي پتو نمايان است.

مي‌شود فهميد كه محمدرضا با اينكه زندگي نباتي دارد، اما مي‌داند كه مادرش چه ايثارگري است. وقتي مادر حتي براي يك خريد ساده هم نمي‌تواند از منزل خارج شود، چون ممكن است او ناخواسته برگردد و خفه شود؛ يعني خود را وقف فرزند دلبندش كرده است.

مي‌گويد: «جگر گوشه‌ام را بگذارم كجا بروم؟ اين بچه را چگونه رها كنم؟»

سال 1396 وقتي بار زندگي را خودش بر دوش گرفت، با سه فرزند راهي خانه استيجاري شد و وقتي توان گذران زندگي را نداشتند، تحت حمايت كميته امداد استان اردبيل قرار گرفتند تا با كمك خيران بتوانند روزگار بگذرانند.

در سال 1399، بي‌خبر از اينكه خودروي صاحب‌كار كه فرزندش را مانند هر روز سر كار مي‌بُرد، در راه شاخ به شاخ با ماشين ديگري برخورد كرد و شد آنچه نبايد مي‌شد.

جمجمه‌اي كه نصف شد و از همان لحظات اول در بيمارستان فاطمي اردبيل، پزشكان دريافتند كه كاري نمي‌توان براي اين جوان كرد.

حالا دو سال پرستاري فرزندي را بر عهده دارد كه همچون دوران نوزادي‌اش، خودش بايد تر و خشكش كند. مانند همان روزها بايد سوپ بپزد، آن را لِه كند، اين خمير را درون سِرُم يا سُرنگ بريزد تا راحت از گلوي فرزندش پايين رود.

مدام مراقب باشد كه سرفه نكند كه مبادا راه نفس بسته شود و با اينكه گلويش را به همين خاطر سوراخ كرده‌اند، اما همچنان دلواپس اوست.

وقتي كمرش درد گرفت و دستانش ياري نداد تا محمدرضا را اين سو و آن سو كند، از پسر كوچكترش خواست كه در خانه بماند و براي تر و خشك كردنِ برادرش، كمكش كند.

مشكلات زندگي از يك سو و هزينه‌هاي درماني محمدرضا از سوي ديگر، مادر را رنجيده‌تر از قبل كرده و همچنان در كور سوي شب، در گلدان آب مي‌ريزد تا شايد صبح را نوراني‌تر رقم بزند.

مي‌گويد: «ديگر نمي‌توانم گريه كنم. آن‌قدر براي اين بچه زاري كرده‌ام كه ديگر اشك‌هايم خشك شده و قطره‌اي باقي نمانده است.»

مادر با محمدرضا حرف مي‌زند. شايد براي ما تعجب‌آميز باشد، شايد باور نكنيم، ولي او خوب مي‌داند كه پسرش حرف‌هايش را مي‌شنود و حتي جواب مي‌دهد.

به سرش دست مي‌كشد، در گوشش زمزمه مي‌كند: «بالاما قوربان...» و بوسه‌اي بر پيشاني‌اش مي‌زند. محمدرضا، فقط خيره به چشمان مادر، به دورها چشم دوخته است. شايد در انتهاي نگاهِ مادر، مي‌تواند دردهاي او را ببيند كه چگونه از كودكي با فقر و نداري دست و پنجه نرم كرد و تلاش داشت تا كودكانش زندگي خوبي داشته باشند. مي‌ديد كه مادر چگونه پاي درد و دل‌هاي آنها مي‌نشيند و جاي خالي پدر را براي‌شان پر مي‌كند.

محمدرضا مي‌دانست كه مادر، ديگر فقط مادر نيست و هم مادر است و هم... پدر.

راستي! چه كسي مي‌داند چرا وقتي نساء خانم به كنار محمدرضا رفت، عكسش را زيرِ چادر پنهان كرد؟

شايد او را همچنان زيبا مي‌ديد؛ با چشماني گيرا و موهايي كه به يك سمت شانه شده و قامت رعنايش مقابل چشمانش بود. شايد واپسين لحظات را به خاطر مي‌آورد...

اينكه در زمان آخرين خداحافظي شايد گفته باشد: «مادر جان... مي‌روم سر كار تا برايت ماشين‌ لباسشويي بخرم تا توي لگن رخت نشوري توي سرما با آبِ سرد» يا «مادر جان مي‌روم سر كار تا برايت جارو برقي بخرم تا كمرت خم نشود» يا «ديگر نمي‌گذارم كار كني كه دست درد و كمر درد نداشته باشي به خاطر ما بچه‌ها» و... .

كُل درآمد اين خانواده از محل مستمري كميته امداد، يارانه و دستمزد اندك پسر بزرگ خانواده است كه از صبح تا شب با دستانش زحمت مي‌كشد تا داروهاي برادر را تهيه كنند.

شمعي روشن مي‌شود. مادر عكس را روي ديوار مي‌گذارد. از پشت پنجره به ماه چشم مي‌زد و مهتابي كه تا چهره محمدرضا تابيده است. شاپركي حول خانه مي‌چرخد و دستان محمدرضا كه مي‌خواهند دستانِ مادر را بگيرند اما... نمي‌توانند.

مادر مي‌گويد: «كمك كنيد گريه كنم!»

تعجب برانگيخته شده و شاپرك نزديك شمع مي‌نشيند. نساء خانم ادامه مي‌دهد: «كمك كنيد گريه كنم... از شوق گريه كنم... كمك كنيد اشكِ شوق بريزم كه فرزندم شفا پيدا كند... كمك كنيد... »

شاپرك، مدام گردِ اتاق مي‌چرخد و مانند مادر، چشم به راه كمك‌هاي مردمي است كه مي‌تواند مرهمي بر دردهاي او و فرزندانش باشد.

مي‌توان ترافيكِ حضور خيران را هم ديد...

شما مهربانان مي‌توانيد براي ياري‌رساني به اين خانواده نيازمند، عدد 4 را به سامانه پيامكي 3000333345 كميته امداد استان اردبيل ارسال كنيد تا در اسرع وقت با شما تماس گرفته شود.

انتهاي پيام  

X
می‌خواهم کمک کنم (واریز آنلاین)
X