معلمي كه با حمايت‌هايش شاهد خودكفايي فرزند معنوي‌اش شد

کد :
57884
آخرین به روزرسانی :
13 اردیبهشت 1402 - 15:25

از پیشنهاد صفحه «معلمي كه با حمايت‌هايش شاهد خودكفايي فرزند معنوي‌اش شد » به دیگران متشکریم.

Enter the email address of the recipient.
HTML is not allowed in this field.
دسته بندی
رویداد

معلمي كه با حمايت‌هايش شاهد خودكفايي فرزند معنوي‌اش شد

خانم محمدي، معلمي است كه حمايت فرزند يتيمي را از دو سالگي بر عهده گرفت و تا وقتي خانواده‌اش با دريافت تسهيلات اشتغال‌زايي وارد عرصه دامپروري شدند، همچنان با مساعدت‌هاي مادي و معنوي‌اش تلاش مي‌كرد به او در زمينه‌هاي تحصيلي و اجتماعي كمك كند.

به گزارش پايگاه اطلاع‌رساني كميته امداد، به مناسبت دوازدهم ارديبهشت سالروز شهادت شهيد مرتضي مطهري و هفته معلم، به ديدار معلمي رفتيم كه از فعالان فرهنگي و اجتماعي اردبيل است و نمي‌خواست نامش فاش شود، بدين‌منظور نام كوچكِ وي قيد نشده است.

در ذيل متن اين گزارش را مي‌خوانيد:

نمي‌دانست كه پاييز سال 1393 با همه زردي‌هايش، به سبزي خواهد انجاميد. وقتي براي ديدن يكي از صميمي‌ترين دوستانش قدم به كميته امداد گذاشت. پس از پرس‌وجو، اتاقش را پيدا كرد و نخستين بار آنجا «اداره اكرام ايتام و محسنين» به چشمش خورد.

روي ميزي كه چايي برايش ‌آوردند، كنار قندان، چند شناسنامه از مشخصات كودكان وجود داشت. از كنجكاوي يكي را برداشت. روي كاغذِ مقوايي آبي رنگ، عكس كودكي چسبانده شده و زير آن نوشته شده بود «يتيم». اين واژه سخت ذهنش را درگير كرد. به عكسِ كودك خيره شد. عكسِ ديگر را ديد و تصاوير ديگر را.

بچه‌ها، يكي از يكي زيباتر و با چشماني گيرا، چشم به او دوخته بودند. دوستش گفت: «چايي‌ات سرد نشه» اما حواسش جاي ديگري بود و جاهاي ديگر.

پرسيد: «اين‌ها چيه» و پاسخ شنيد: «هر كس مي‌تونه به قدر وسعش به اين بچه‌ها كمك كنه» و گفت: «چندتا؟ چقدر؟» و جواب آمد: «هرچندتا... هرچقدر كه مي‌توني»

در ميان عكس‌ها، كودكي به نام «محمد مهدي» بيش از همه توجه‌اش را جلب كرد. خودش دختري داشت و آرزوها داشت براي او. حالا محمدمهدي لحظه‌اي از برابر ديدگانش دور نمي‌شد.

بي‌اينكه بغض كند، اشك زودتر راه را يافته و سوي صورتش روانه شد. گويي آن عكس با او حرف مي‌زد، مي‌گفت: «سلام... مامان... مادرِ دوم من»

با پشت دست اشك را پاك كرد اما تمامي نداشت و قطره‌ها پشت هم رديف شده بودند. با عكس حرف زد. گفت: «سلام محمد مهدي جان...» و بعد نمي‌دانست چه بپرسد. تاريخ تولدش سال 1391 را نشان مي‌داد و او نمي‌دانست مي‌تواند حرف بزند، بيمار است، وضعيت خانواده‌اش چگونه است و... .

پسري كه توي عكس بود، يك دنيا حرف داشت. نمي‌توانست او را فراموش كند و براي همين در كيفش گذاشت. تا به خانه برسد، همين‌طور محمدمهدي را مي‌ديد. از خود مي‌پرسيد: «شير مي‌خورد يا شير خشك، پوشاك دارد، سرما خورده است، واي لباس...» دخترش مقابل چشمانش ظاهر مي‌شد؛ نمي‌خواست آب توي دلش تكان بخورد.

حالا رسيده بود به... محمدمهدي

بي‌ترديد گفت: «يا مهدي(عج)» و پرچم‌هاي رقصان سطح شهر را مي‌ديد كه مزين به نام صاحب‌الزمان(عج)، همراه با باد مي‌لرزيدند.

محمدمهدي ساكنِ روستا بود. دو سالي مي‌شد كه پدرش را از دست داده و همراه با مادر و خواهر بزرگ‌تر از خودش در خانه‌اي كوچك كه يك اتاق و آشپزخانه بود، زندگي‌ مي‌كردند. مادر وقتي هيچ پناهي نداشت، راهي كميته امداد شده بود تا آينده فرزندانش با ياري نيكوكاران، روشن و سرشار از بهروزي باشد.

خانم محمدي، هر وقت قدم در مدرسه مي‌گذاشت، به چهره دانش‌آموزان كه نگاه مي‌كرد، وقتي برمي‌خاست تا چيزي روي تخته سياه بنويسد، هنگامي كه به خانه مي‌رفت و مي‌خواست غذا بپزد، به فرزندش در درس‌ها كمك مي‌كرد و تا وقتي دست نوازشش را روي دختر خود مي‌كشيد، ياد محمد مهدي لحظه‌اي رهايش نمي‌كرد.

بارها از ذهنش گذشته بود كه به ديدن اين پسر برود، اما ترديد داشت و با خود مي‌گفت: «بروم چه بگويم؟» و بعد به گلدان‌هاي روي طاقچه آب مي‌داد و از پشت پنجره، شاخ‌ و برگ درختان را تماشا مي‌كرد كه به سپيدي زمستان، در خوابي عميق فرو رفته بودند.

وقتي محمدمهدي پنج ساله شد، به بهانه جشن تولد به ديدارش رفت. آه از بازار، چرخيدن ميان مغازه‌ها، تماشاي لباس و اسباب‌بازي‌ها. ذهنش درگير بود و مدام زيرلب زمزمه مي‌كرد: «چه بخرم... چي بخرم برات» و مي‌رسيد به اين جمله «پسرم چي مي‌خواي؟» و ديگر تماشاي لباس‌هاي كودكانه‌ي پشتِ ويترينِ مغازه‌ها، لذتي نداشت.

شمشير و اسلحه، توپ و ماشين، ربات، هواپيما و... . نگاهش سوي آسمان چرخيد. دلش را به خدا سپرد و اسباب‌بازي‌ها را كه لمس مي‌كرد، هر جا دستش گرم مي‌شد، همان را انتخاب مي‌كرد. گويي محمدمهدي دستش را گرفته و مي‌گفت: «مامان... ميشه اين رو برام بخري»

با هماهنگي ستاد اكرام، در اتاق منتظر نشست. دخترش دسته‌گلي به دست داشت و منتظر برادرش بود كه فقط توي عكس «داداش» صدايش مي‌زد.

مشتاق تماشاي محمدمهدي بود. حتي نيم ساعت زودتر به سر قرار رفته بود. ساعتِ روي ديوار، عقربه‌ها و ثانيه‌شمار، مي‌خواستند گام‌هاي‌شان را تندتر بردارند تا ديدار زودتر به ثمر برسد.

صداي پاي كسي مي‌آمد...

مادر، محمد مهدي را گرفته در آغوش، با چادري مشكي وارد اتاق شد. صورت كودك روي شانه مادر جا خوش كرده؛ خواب بود.

خانم محمدي سرش را پايين انداخت. دلش مي‌خواست سياهي چادر كنار رود و صورت كودك نمايان شود. دخترش دسته‌گل را توي دست جابه‌جا مي‌كرد و منتظر بود تا برادرش از خواب بيدار شود.

وقتي خانم محمدي رو به مادر محمدمهدي گفت: «سلام»، گويي كودك اين صدا را مي‌شناخت و خيلي برايش آشنا بود. سر را از روي شانه برداشت، چادر را كنار زد و چشم در چشمانِ مادرِ دومش دوخت.

مادر گفت: «ببخشيد تو رو خدا. راه درازه و تا برسيم دير شد و مهدي هم خوابش برد»

معلم مهربان خواست او را بغل كند، مادر گفت: «بغل كسي نمي‌ره» اما او، آغوشش را براي زني كه نمي‌شناخت باز كرد. در نظر ديگران شايد شناختي نداشت، اما با همه كودكي‌اش خانم محمدي را شناخت!

او هدايايش را كه با كاغذكادوي سرمه‌اي و آغشته به خال‌خال‌هاي زرد بسته بندي كرده بود، به محمدمهدي داد. كودك با شوق هدايا را نگاه كرد اما چشم از نگاهِ حامي‌اش برنداشت. گويي بيش از هر چيزي مشتاق تماشاي چشم‌هاي مهربان بود.

سال‌ها گذشت و مادرِ خانواده، وارد عرصه دامپروري شد تا با كمك دختر و محمدمهدي، بتوانند روي پاهاي خود بايستند.

حالا محمدمهدي به مدرسه مي‌رود. درس مي‌خواند و بعد از رفتن به خانه و نوشتن مشق‌هايش، به مادر كمك مي‌كند.

اينك خانم محمدي علاوه بر اينكه خيلي از همكارانش را سوار بر قطار اكرام ايتام و محسنين كرده تا حامي شوند، اكنون دخترش نيز داراي دو فرزند معنوي است و اين داستان ادامه دارد.

انتهاي پيام

X
می‌خواهم کمک کنم (واریز آنلاین)
X