
روايت 20 ساله معلم اردبيلي / از ايثارگري تا تكريم ايتام
به گزارش پايگاه اطلاعرساني كميته امداد، به مناسبت دوازدهم ارديبهشت، سالروز شهادت شهيد مرتضي مطهري و گراميداشت هفته معلم، راهي هنرستان فني رازي شديم تا با معلمي ملاقات كنيم كه از حاميان طرح اكرام ايتام و محسنين استان اردبيل است.
مدرسه پُر از درختان سرسبز بود و صداي گنجشكها از روي شاخهها به گوش ميرسيد. باران، حياط را خيس كرده بود. نسيمي ميوزيد و خورشيد گاه گاهي رخ نشان ميداد.
شرايط براي رويارويي با اين معلمِ حامي، فراهم نبود!
دليلش اين بود كه نبايد با خبر ميشد كه قرار است از او تجليل شود و منتظر بوديم تا زنگ تفريح به پايان برسد و به سراغش برويم. بچهها، گروه گروه دور هم جمع شده و مشغول صحبت بودند. مدير و ناظم مدرسه، كنارمان قرار داشتند و هماهنگيهاي نهايي را انجام ميدادند تا به طور سرزده وارد كلاس شويم و او شگفتزده شود.
بچهها به سمت كلاس حركت كردند. بايد دقايقي ميگذشت تا جو كلاس آرام شده و او نيز به مانند ساير معلمان، وارد مرحله تدريس ميشد.
ثانيهها ميگذشت و چشم به دستهگلي دوخته بوديم كه گلها، گلبرگها، عطر، شاخه و حتي آن كاغذكادو يا چسبي كه دورش پيچيده شده بود، ميخواستند دستان پر احساس اين معلم نيكوكار را لمس كنند و يا شايد... ببوسند.
گنجشكها ديگر روي شاخ و برگ نبودند و دورتادور حياط ميچرخيدند. از آن همهمه بچهها در زنگ تفريح خبري نبود و در سكوت، ميشد صداي پاي فوارهها را بهتر و بيشتر شنيد. فوارههايي از يك حوض در وسط حياط. شايد قطرهها به شوق اين تجليل، به هوا ميپريدند و به سرعت به داخل حوض ميافتادند.
حدود يك ربع گذشت. گامها برداشته شدند. قوطي شيريني، ميخنديد كه قرار بود كام خيليها را با قند و شكر همراه كند. دل، رهسپارِ درِ كلاس بود. حروف الفبا، از «الف» تا «ي» رديف ايستاده بودند و صف آنها را ميشد تا انتهاي مدرسه ديد كه به وسعت كلماتِ ايثار، بخشش و نيكوكاري، قرار بود تعظيم كنند براي معلمي كه...
كسي به در كوبيد، در گشوده شد و وارد شديم. دسته گل و شيريني، با شتاب سوي دستانش دويدند و گل بارانش كردند. لبخندي گوشه چشمش نشست. شايد احساس كرد، چون يكسال مانده تا بازنشستگي، براي تكريم رفتهايم. گوشهاي ايستاد و نگاهي به دستهگل انداخت. آن را روي ميز گذاشت و رو به دانشآموزان ايستاد.
بچهها هم عادي بودند! گويي به ذهنشان ميرسيد كه روز معلم است و در اين روز، مانند هر سال از معلمان قدرداني ميشود...
تا اينكه دستهگل به حرف آمد و از 20 سال حمايت «عيسي افسانه» از ايتام و محسنين گفت. با شنيدن اين حرف، ميشد بغض را ديد كه گوشه گلويش چنگ زده بود. سرش را پايين انداخت و نميخواست كسي از درون دلش با خبر شود كه ياور ايتام است و محسنين.
دانشآموزان و همگي ما، گوشِ جان سپرده بوديم به صداي دستهگل و آنجا كه ميگفت در اين ساليان با كمكهاي او، چه دخترهايي كه به خانه بخت رفته، چه پسراني كه ازدواج كرده و چه بچههايي كه براي تحصيل به مقاطع بالاتر قدم گذاشتهاند و او كسي است كه 20 سال به طور مستمر، هر ماه مبلغي را به فرزندان معنوياش اختصاص داده است.
اشك روي گونه دانشآموزي دويد. آن يكي چشمان خيسش را پاك كرد و ديگري، مدادش را ميتراشيد اما دلش روانه خانه كودكان نيازمند شده بود.
تخته سياه، به سپيدي ميزد و پنجرهاي كه رو به درختان حياط باز بود و گنجشكها، به تماشا نشسته بودند.
مردي ساده كه مويي سپيد كرده بود. عينك را در جيب بالايي كت گذاشته و دستانش را چسبانده به هم، نگاهش را از موزاييكهاي كلاس برنميداشت.
ميتوان ديد...
آري ميتوان ديد. او هم آنجاست. فرزند معنوياش! شايد اهل پارسآباد است و اكنون حدود 19 سال سن دارد؛ اما در همين كلاس است. گوشهاي ايستاده به تماشا. قامت مردي را ميبيند كه هرگز او را نديده و شايد نميشناسدش. اما، بارها با او درد و دل كرده و نامه نوشته است. در دلش به او گفته است كه چقدر دوستش دارد و او جاي خالي پدر را... برايش پُر كرده...
پر ميكشد تا اوج، دستهگل ميان حياط ميچرخد. به هوا ميرود و دور ميشود تا سوي مدارس 1100 معلم اردبيلي برود كه حمايت از فرزندان ايتام و محسنين را برعهده گرفتهاند.
عطر خوشي در شهر پيچيده است.
انتهاي پيام